حجم ارتباطاتم یه مدته زیادی زیاد شده. حس خوبی ندارم به این قضیه. بنابراین روابط جدید بلوک خواهد شد، دوستان کم اثر و پر دردسر حذف و دوستان قدیمی دوباره میان رو رادار ما... دلم تنگه برا دوتا رفیق بی غل وغش قدیمی
بعضیا قدر داشته هاشون که نمیدونن هیچ با گند زدن بهش اعصاب منو نوعی رو بهم میریزن. نمونش مهدی مدرس. آخه بشر حیف صدات نیست میری با شاهین S2...
حس نازنین بودنت خواستنی تر از اولین باران بهاری است. جان میدهی بیابان ملول خسته روحم را...
بودنت همیشگی باد!
پنج روز تا تولد خواهر مهربانم
تو ملکه مهربانی هستی در اقلیم وجودم. نعمت حضورت را پاس گفتن مستطیع نیستم...
6 روز مانده تا تولد خواهر نازنینم.
یعنی من به شدت به مفهوم بلند این جمله رسیدم و عمیقا در آغوش کشیدمش
خوبی که از حد بگذرد نادان انقد رودار میشه که خونش حلال میشه
گاهی که نوشته های این وبلاگو مرور میکنم کلا به نظرم جدید میان. باخودم میگم اینارو من نوشتم؟؟؟
باید یادم باشه مسئولیت چه متونی بامنه. شاید بهتر باشه خودمو بیمه مسئولیت کنم!!!
خسته بودم، بهتر بگم له بودم جویده شده روز پر مشغله، آویزون میله مترو بودم و چشامو به زور باز نگه میداشتم. داشتم تو ذهنم مرور میکردم که چه کاری کنم که حوصلمو رفرش کنه. دیدار با یه دوست؟ نع. خوردن یه خوراکی دلخواه؟ نع. قلیون با نازنین؟!!! نننننع. بی خیال فکر و خیال شدم و خسته شدم از خستگیه خودم. چشم بی رمقمو چرخوندم که ناگهان...
دختر کوچولوی بانمک دوس داشتنی که دوسالش نشده بود رو پای مامانش وول میخورد. سرشو میچرخوند و با هرکس که همنگاه میشد از ته دل و با صدای بلند میخندید. یعنی هیچی بهتر از این نمیتونست حالمو خوب کنه. تا آخر مسیر باهاش خندیدم.
دلم تنگ شده بود...
تسلیت باد این ایام. خدایی خوبه آدم آداب عزاداری رو مراعات کنه. چرا ملت فک میکنن عزاداری فقط به ضرب و سینه و شورشه؟؟؟ پای منبر واعظ خالی و پای های هوی مداح ملت جون میدن... شور و شعور توأمان باید.
خانم نه چندان محترمی که خودت مبهوت ویترینا میشی و بچتو ول میکنی تو پیاده رو... جون مادرت یا نزا یا حالا که زاییدی جمش کن.
پ ن: دختر کوچولوی کنجکاو که تازه راه افتاده رفت سمت پله برقی. افتاد و ناخن دستش بلند شد... مادرش میزد تو سر خودش.
رفیق حالش خراب بود، شد ضد حال. بدتر از اون عجز تو تغییره فازشه...
رفتیم چرخیدیم خنکی زدیم نماز و زیارت پشت بندش جیگر و دنبه و بال و ... ای بابا آخرشم بازم چشای خیسه رفیق!
آبجی کوچیکه از تعطیل نشدن امروز مثه سیر و سرکه میجوشید و حرص میخورد، غر غر کنان کیفشو برداشت و رفت مدرسه...
شاید اگه بدونه این روزای شکلاتی دیگه تکرار نمیشن رغبت بیشتری میداشت
کلا این امت، امت انقلابی ای! هستن. شیمد آن یو اگه فک کنی خانما جز برای تحقیر استکبار مخصوصا نتانیاهو ساپورت میپوشن که دیگه نگه ملت نمیتونن شلوار جین بپوشن. مراحل بدیه تو دهنی میشه ساپورت پلنگی و انشالا ساپورت رنگ پا!!!
چن روز اخیر عوامل متعددی هجوم آوردن به سمتم که بدجور دارن آزارم میدن. انگار صبوریم داره به چالش کشیده میشه. به شدت عصبی شدم. جوریکه از خودم تعجب میکنم...
خدا عاقبت همه رو بخیر کنه. برای همه دعا کنید دوستان
ضد حال وقتی رو حقوقی که قراره بگیری حساب کنی اما موعد دریافتش عقب بیفته. 3 روزه تمام داراییم 6000 میباشد
پیشنهاد میکنم به هیچ وجه من الوجوه با بچه های خیابوونی ارتباط برقرار نکید. چون احتمالا آخرش فحش هایی میخورید که تمام اب بدنتونو یهو پس میدین
چرا بعضیا که ادعای مدیریتشون میشه فک میکنن هر چیز لعنتی رو باید تذکر بدن؟؟؟
سرپرست محترم در نخستین روز کاری خطاب به ما: لطفا گوشیاتون سایلنت باشه، از تماسای غیر ضروری پرهیز کنید و اولویت با کار باشه.
منم خیلی ریلکس در رو بستم تا ما و آقای مدیر تنها شیم. به اتفاق بچه های تیم خیلی شیک و مجلسی شستیمش، بعدم عذرخواهی کرد و رفت!
مدت مدیدی بود خونه تنها نشده بودم. الان منم و آشپزخونه. همیشه اقدامات تبهکاری (از نگاه حضرت مادر البته) تو آشپزخونه لذت بخش بوده برام. لذت بخش تر از اون پاک کردن آثار جرم جوری که صاحبش نفهمه!
اعتراف میکنم روزگاری چندات دل و دماغ ارتباطات سایبری رو نداشتم، حسب همین همیشه چراغ خاموشم. اما الان به شدت روشنم در حد نور صفحه لپ تاپم زمانی که ملت خوابن و مادر میاد راه به راه میاد گیر میگه نورش اذیت میکنه!!!
دیشب رسیدم خونه.مثه همیشه آبجی کوچیکه اومد به استقبال....
مادر بعده احوالپرسی: پسرم تا سر پایی این دوتا کمد دیواری رو با داداشت ببرین بالا... چشم. بردیم و مردیم. به جرات میگم کالری برای لباس عوض کردن و شام خوردن و از همه مهمتر انقباض یه سری عضلات برای یک عمل خاص نمونده بود برام!!!
صب تا سر سفره نشستم حضرت مادر فرمودند: زود صبونه بخورین این دوتا فرش 12 متری رو بشورین!!!
بهتره جمو جور کنم برگردم همون جا که بودم!
گذشت دوره ای که باید میگذشت. روزی 13 ساعت کار تو یه محیط خشک و بی روح. سخت بود اما حالا که تموم شده و هنوز دوروز نگذشته از اتمامش دلم برای اون محیط و آدماش تنگ شده. این در حالیه که تا آخرین دقایق حضور تو منطقه برا تموم شدنش و بازگشت به خونه لحظه شماری میکردم. ما آدما عجیبیم جدا!