آخرین اسکناسای ته جیب دور از دسترس کیفو میذارم رو پیشخون، حساب جوره. خداحافظ گویان طبق عادت همیشگی کوله رو با یه چرخش میندازم پشتم و از فست فود میزنم بیرون. با نگاه به اون ور خیابون هدف گذاری میکنم، مترو.
...
خودمو ول میدم رو صندلی، با این خستگی تنم سنگینی میکنه.انگار مسافرام تو خستگی و نمودش باهم سر رقابت دارن. هرکی خسته تر بی خیال تر! تکونای گهواره واره قطار، متروی خلوت و خنکای مطبوع تهویه با روان من نیمه جون بازی میکنه.چشامو روهم میزارم خودومو میسپارم به خیالات...
آقااااااااااااااااااا... چرتمو پاره میشه و کنجکاوی ناخودآگاه حواسمو مامور شناسایی مبدا صدا میکنه. دخترکی تکیده در حالیکه ناخناشو میجوه بهم فال تعارف کرده، چشمای درشت رو صورت خاک آلوده و تیرش برق میزنه.سرمای چشماش آتیشم میزنه و با یاد کیف خالیم گر میگیرم. خجالت و سر افکندگی حاصل 15 ثانیه نگاهش به منه. ناامیدی ناراحتش نمیکنه انگار عادیه براش. راهشو به سمت صندلیایه روبرو کج میکنه...
از کنار مسافرا میگذره و آروم آدمارو به خودشون میسپاره. شاید با خودش میگه حیف فالای قشنگ که نصیب این آدما بشه. آدمای خسته بی حال بی خیال و شاید بی فال...
ایستگاه بعد، شهید بهشتی!