چار دیواری

!همینی که هست

چار دیواری

!همینی که هست

فک نمیکردم نقش من تو خونه به عنوان مشاور خرید انقدر پررنگ باشه. طی سه روز چیزی حدود 20 ساعت برای خرید خواهران و برادران گرام وقت گذاشتم. البته نقش من بیشتر در راستای چونه زدن و گرفتن تخفیف رنگ میگیره

مادره دیگه!


دیشب رسیدم خونه.مثه همیشه آبجی کوچیکه اومد به استقبال....

مادر بعده احوالپرسی: پسرم تا سر پایی این دوتا کمد دیواری رو با داداشت ببرین بالا... چشم. بردیم و مردیم. به جرات میگم کالری برای لباس عوض کردن و شام خوردن و از همه مهمتر انقباض یه سری عضلات برای یک عمل خاص نمونده بود برام!!!

صب تا سر سفره نشستم حضرت مادر فرمودند: زود صبونه بخورین این دوتا فرش 12 متری رو بشورین!!!

بهتره جمو جور کنم برگردم همون جا که بودم!

خوابم میاد


گذشت دوره ای که باید میگذشت. روزی 13 ساعت کار تو یه محیط خشک و بی روح. سخت بود اما حالا که تموم شده و هنوز دوروز نگذشته از اتمامش دلم برای اون محیط و آدماش تنگ شده. این در حالیه که تا آخرین دقایق حضور تو منطقه برا تموم شدنش و بازگشت به خونه لحظه شماری میکردم. ما آدما عجیبیم جدا!

خسته کننده بود

چن باره که تایپ بعدش... بک اسپیییییییییس!

تو چن روزه گذشته آدمای عجیبی رو دیدم و باهاشون دم خور شدم. دوهفته باهاشون زندگی کردم. ندیمشون جز در سه حالت، کار کردن، خوابیدن، خوردن. همین همین و همین

دیروزی که گذشت

طبق رسم مرسوم ملت پشت در مترصد گشایش در بودن که هجوم بیارن... با باز شدن خودشو انداخت تو مترو، صندلی خالی رو دید زد و جهید سمتش. دید که نگاهم به کفشای زوار در رفته و پاره پارشه. سریعا ظرف غذاشو گذاشت جلوی کفشاش. بهم نگاه کرد و لبخند زد. حس کردم داره بهم با لبخند باج میده... حس حقارت کردم در مقابلش که گاهی چقد بخیلم برای لبخند زدن.

همینه دیگه

بعده مدت ها با ذوق و شوق شمارشو میگیری... دییییییییییییید... دیییییییییید...

جواب نمیده. پیامک میدی با انرژی تمااااااام اما بعده مدتی میفهمی ای باباااااااا ظاهرا تاریخ انقضای رفاقتت به سر اومده.


هعیییییییییییییییی

برا یه شب اومدم خونه... اونم برای پذیرایی از مهمانان محترم خانواده زن داداش!!!

تصور کنید فراخوانده میشوم از 360 کیلومتر آن سوتر تا تنها یک روز در منزل حضور بهم رسانم صرفا جهت پذیرایی! امروز ساعت 00:30 بامداد رسیدم فردام صبم راهیم

سوزش اینجاست که خان داداش میفرمایند برا چی اومدین کی بهت گفت بیای و صب در حالیکه با طمانینه از منزل خارج میشد گفت همه ی امیدم به توه!!! نه که فک کنی اشک تو چشام حلقه زدا نه... یه جاییم سوخت، سوزش که نه لهیب کشید!