چار دیواری

!همینی که هست

چار دیواری

!همینی که هست

حالم گرفتست!

از اتفاقات حادث شده در چن روز اخیر ناراحتم. چن روزی باید بگذره. اما اینو میگم، به خودم شما و ایشون: آقا، خانم رفاقت ارزشش بیشتر ازیناست. یا اینجوری باش یا اونجوری

تنهاترم کن از ماسوا!

آرامش گم شدتو هرجا جستجو میکنی.


یه دوست خوب همکلامی باهاش؟

... نه


گردش با بروبکس و بگو بخند؟

...نه


استخر، موزیک،فیلم؟؟؟

...نه


سکوت؟

...نه


فقط کافیه دل بسپاری به صاحب دل. شاید اولش فقط از سر رفع تکلیف و خوف و... بری سراغش، اما شروع که میشه کم کم میبینی آرامشی که دنبالشی همین جاست. درست کف دستات وقتی تو قنوت ازش غفران میطلبی. تازه میفهمی در اوج نابینایی بودی که نمیدیدی آنچه پیش روت بوده.

کارش درسته. من اینو میدونم


خدا زیادشون کنه.

دوست میدارم دوستانی رو که از سر حسن نیت و وظیفه ی دوستی ایرادامو بهم تذکر میدن. عزتتون زیاد.

شما هم مثه من هستین؟

گاهی که عصبانی هستی دوس داری یکیو بزنی. این راننده تاکسیای سریش که یقه ی آدمو میچسبن که کجا میری آقا خوراکشن. حیف زورشون به آدم میرسه و قفل فرمون دم دستشون.

ما را محروم نکنید

امشب شب آرزوهاست. التماس دعا

حتما هست دیگه

خوابگاه پیش دوستانم هستم. زیر پایه ی میز یه کتابچست با این عنوان: "استفاده از روش عفو و گذشت در اصلاح روابط بین فردی"

شاید به زعم دوستان کاربردش در زمینه ی بالانس میز بیشتره.

سرتونو بالا کنین شمام میبینین!

گلاب به روتون. حتما شما نیز تا به امروز از امکانات شهری در زمینه سراویس بهداشتی! سطح شهر استفاده کردین. جدای از اصل کاربری اینگونه اماکن، درو دیوارشون کشکولیه برای ثبت انواع و اقسام احادیث نفوس. انصافا بعضیاشون هم جالب و خوندنین! کلا آدم سرگرم میشه. فک کنم علت شلوغی این امکاناتم همین وقتیه که ملت صرف افزایش سرانه و مطالعه این مکتوبات میکنن.

گلی به جمالمشون

ک؟

اس میای؟"!!!


 پیامک دوستان با تفضیل " سلام. کجایی؟ استخر میای"

البته دوستان شیرازی نیستن. تو این گرونی کالری ذخیره میکنن.



درمترو 4

هوا گرم شده. آقا من عاجزانه درخواست میکنم از همه ی آقایون استفاده کنن از عطری اسپریی ادکلنی... اصن صابون بچم بمالی به خودت خوش بو میشی. تو مترو و اون صمیمیت که فاصله ها منفیه! بخدا آدم برا تفرح ذات و تمدد حیات* دچار عسر و حرج میشه.



* کپی رایت جناب سعدی علیه الرحمه محفوظه.

این خوبه

امروز عقد دو تا از دوستانیه که حقیر واسطه ی آشناییشون شدم. بسیار خوشحالم و نیز احساس مفید بودن بهم دس داده!

  خداروشکر که عاقبت به خیر شدن و انشالله که خوشبخت شن.

   سیاوش و الهام عزیز! مبارک باشه

خدا محفوظ داردشان

دیدن دوستای قدیمی خیلی صفا داره. مخصوصا وقتی اراشدی باشن پشت در سرای دفاع در انتظار اذن دخولن! یعنی تنها چیزی که به زندگیشون نظم میده وعده های غذاییه!

پیامک

وقتی ردپای سبز انسانیت خویش را در قلب کسی باقی بگذاری، بیشتر از حاضرین حاضر خواهی بود،حتی اگر غائب باشی.

یجور ناجور

گاهی میشه آدم حرف داره، اما حرفاش از جنس واژه نیست...

الان فک کنم اینجوریم!

ایشالا


امروز یه روز خوب بود. دست خدا و همه ی  رقم زنندگانش درد نکنه.

سوزن اول به خودم

دوتا دوست وقتی دوستن یعنی هم دیگرو پذیرفتن. خوبی و بدی هم دیگرو. آقا اگه با کسی حال نمیکنی ارتباطتو باهاش قطع کن. دیگه غیبت و صفحه گذاشتن و حرف در آوردنت چیه؟!!!

  




در مترو ۳

شاید شما هم دیده باشین. دس فروشا تو مسیرای مترو قلمرو دارن. چندی پیش دوتاشون بر سر حفظ قلمرو چنان بلوایی بپا کردند در حد تنش بین دو کره!





فقط موندم مرز قلمرو رو مثل گربه سانان تعیین میکنند؟ !!! پروتکل امضا میکنن؟ ترکمنچای و گلستانه؟ چیه؟

در مترو ۲

هل دادن تو مترو به وفور یافت میشه اما هلنده عمرا. بیشتر از چند بار* سعی کردم عامل یا عاملین انتشار موج تو جمعیت رو شناسایی کنم موفق نشدم.



* گوشه ای از کلام یکی از معززین همکار هنگام سخن گفتن با دورگو در حالت عصبانیت!

هعی!

امروز روز ماقبل آخر پروژست و اتمام این مقطع حضور من و همکاران تو شرکت. الان من فانتزی شدم! دارم میگردم ببینم دلم برا چیا تنگ میشه. هرچند احتمالا از ماه آینده بازم اینجا باشم.

در مترو

یه دستشو به میله گرفته بود و با دست دیگه نصف بربری رو. تو شلوغی جمعیت بی خیال بی خیال چنان گازایی به بربری میزد که کروکودیل به گورخر! خدایی با چنان لذت میخورد که من حال میکردم.

ریخخخخته!

خداوند غریق رحمت کنادش سعدی رو  که چه نیکو گفت :



       

               "نیکی که از حد بگذارد نادان خیال بد کند..."




                                                                     خدایا جمع کن این همه نادونو!

یکی از حالگیریای روتین

ملول از کار و جان خسته،در آهنین مار لغزان سوی پایین دست،آویختی از میله چشم نیمه بسته دهان باز وا رفته...

که ناگه امیدی در جان خستت رخنه کرد و آن آنگه بود که شخص بنشسته بر مجاور نشیمن، تکانی بر خویش میگیرد و مهیای  رفتن... تو جان بر پای میرسانی که یورش بر سر آن نازنین و گرم صندلی ببری! چو آن مرد ایستاد و تو گشتی بی قرار جایگاهش، خپل مرد سرش بر تن زیادت به جانب جنبد کون لغزاند و پر گرداند آن سریر پادشاهی...


یکی نیست بگه خب بیشور سر جات بشین چرا اینجارو پر میکنی که من میخوام بشینم...

اَه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه...


اوصیکم بنظم فی وبلاگکم!

یکی ار دوستان ملاطف! میفرمود وبلاگ باید دسته بندی موضوعی بشه. البته حق با ایشون بود. اما اینجا این خبرا نیست. خرگوش تو خرگوشه! یاد معده ی خودم میفتم وقتی با میلاد میریم تو فازه " حالا یه شبه دیگه، چیزی نمیشه!"

بلا نسبت شما!

بعضیا هستن کلا حال میکنن آرامش ملتو بزنن بهم... 

از همین تریبون اعلام میکنم من آرامشمو از تو جیب لباس زمستونی چن ماه مونده تو گنجه پیدا نکردم که هر کس و ناکسی بیاد و مختلش کنه. کسی چپ نگاه کنه بهش شدیدا برخورد میکنم.