ملول از کار و جان خسته،در آهنین مار لغزان سوی پایین دست،آویختی از میله چشم نیمه بسته دهان باز وا رفته...
که ناگه امیدی در جان خستت رخنه کرد و آن آنگه بود که شخص بنشسته بر مجاور نشیمن، تکانی بر خویش میگیرد و مهیای رفتن... تو جان بر پای میرسانی که یورش بر سر آن نازنین و گرم صندلی ببری! چو آن مرد ایستاد و تو گشتی بی قرار جایگاهش، خپل مرد سرش بر تن زیادت به جانب جنبد کون لغزاند و پر گرداند آن سریر پادشاهی...
یکی نیست بگه خب بیشور سر جات بشین چرا اینجارو پر میکنی که من میخوام بشینم...
اَه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه...
جالب انگیز ناک بود!
بسی خنده رفت!
خواهش میکنم. قابلی نداشت