"خواستم نیمرو درست کنم؛ تخم مرغو که زدم تو ماهیتابه، صدای جیک جیک اومد...!"
از خاطرات روزانه ی یکی از همکاران
خمیازمو رها کردم، آخرین نگاه تو آینه دستی به سرم کشیدم کولمو انداختم و راه افتادم...
هوا خوب بود و منم بی خیال همه چی آهنگ ساختمون آموزش کردم. و حال منم مثه هوا عالی بود. تو مسیر دوستان رو که میدیم مطابق همیشه با لبخند سلام میکردم و میگذشتم، جالب بود که همه با لبخندی گرم تر جواب منو میداد. نفر اول و دوم که گذشت دیدم تقریبا همگی با همین روال جواب منو میدن و خوشحال از این که حال خوش من در دیگران هم اثر گذار بوده.جالب اینجاست حتی هم دانشگاهیای خانم هم که منو میدیدن گل از گلشون میشکفت و با لبخدی شبیه به خنده باهام طرف میشدن و منم حسابی کیفور میشدم جدا چه روزی خوبی و فوتون فوتون انرژی مثبت...
رسیدم به کلاس و طیق عادت انتهای کلاس،اونجا بهشت من بود. نشستم کنار هادی و خوش و بش. اونم حسابی میخندید و در حالیکه آدامسشو یه ور یه ور میجوید و با چشای ریزش بهم نگاه میکرد. بهش گفتم چه روز خوبیه مگه نه؟
زد رو شونم و با ابرو اشاره کرد، نیشش باز شد و گفت: زیپ شلوارت بازه...
شاید باورتون نشه...
یه روز ساعتای 11، 11/5 که داشتم از سمت آموزش میرفتم سمت خوابگاه ( دانشکده ما همه ی الحاقیاتش اعم از خوابگاه و آموزش و سایت و سلف و ... مجتمعه) دوستی رو دیدم که با پیژامه راه راه ( دقیقا راه راه) و حوله بر سر دوید سمت ساختمان مدیریت. من که داشتم صحنه رو تجزیه تحلیل میکردم از سایرین پیگیر شدم.
بعدها مشخص شد زیر دوش بوده که آب سرد میشه ایشونم با همون حال میرن که مراتب اعتراض خودشو به مقام ریاست اعلام کنه.
جناب رئیس گویا وسط جلسه بوده که سراسیمه فردی حوله بر سر و پای جامه برتن وا ذکاما! گویان اندرون کنفرانس گاه شده و موی کنان فریاد میکند که : "این چی جور مدیریتِست این آب که هَمِش سردِست! شوما اصن مدیریت حالیتِست؟؟؟..."
جناب رئیس هم ایشون رو به یه چای داغ دعوت میکنن و سریعا از طریق تلفن پیگیر میشن. شنیدم از اون به بعد دیگه آب از 70 درجه پایین نیومد. دموکراسی معناشو از این داستان وام گرفته شک نکنید!
میگم که اگه ار آینده جایی مدیر شدین برای این وضعیتام یه دستودالعملی تعریف کنید.
گاهی میشه برای درمیون گذاشتن یه ایده با یه دوست سر از نمیشناسی.
باهاش مطرح که میکنی حرفت تموم نشده چنان میخوابونه تو گوش مبتکر درونت که میمونی از سوزش چیکار کنی...
اصلا هم با خودش نمیگه انقد حسابش کردم که باهاش مشورت کنم.
خدایا!
مهربانیم آموز تا فراموش کنم و بگذرم
سعه ی صدرم بده تا بپدیرم آنچه بر دفتر تقدیرم نوشتی
امیدم آموز تا بجوشد در جانم یادت
ناامیدم کن از خود و بسپارم به خویشتنت...
زمانی بود وقتی از خبط دوستی خبردار میشدم مینشستم تو ذهنم قضاوت کردن و حکم صادر کردن و اجرای اون...
بعده مدتی وقتی احیانا خودم تو شرایط طرف قرار میگرفتم چه بسا رفتاری ناصحیح تراز خودم بروز میدادم.
یاد بگیرم و بگیرند قضاوت نکنیم در مورد دیگران تا زمانیکه بر شرایطش اشراف نداشتیم... انشاالله