خمیازمو رها کردم، آخرین نگاه تو آینه دستی به سرم کشیدم کولمو انداختم و راه افتادم...
هوا خوب بود و منم بی خیال همه چی آهنگ ساختمون آموزش کردم. و حال منم مثه هوا عالی بود. تو مسیر دوستان رو که میدیم مطابق همیشه با لبخند سلام میکردم و میگذشتم، جالب بود که همه با لبخندی گرم تر جواب منو میداد. نفر اول و دوم که گذشت دیدم تقریبا همگی با همین روال جواب منو میدن و خوشحال از این که حال خوش من در دیگران هم اثر گذار بوده.جالب اینجاست حتی هم دانشگاهیای خانم هم که منو میدیدن گل از گلشون میشکفت و با لبخدی شبیه به خنده باهام طرف میشدن و منم حسابی کیفور میشدم جدا چه روزی خوبی و فوتون فوتون انرژی مثبت...
رسیدم به کلاس و طیق عادت انتهای کلاس،اونجا بهشت من بود. نشستم کنار هادی و خوش و بش. اونم حسابی میخندید و در حالیکه آدامسشو یه ور یه ور میجوید و با چشای ریزش بهم نگاه میکرد. بهش گفتم چه روز خوبیه مگه نه؟
زد رو شونم و با ابرو اشاره کرد، نیشش باز شد و گفت: زیپ شلوارت بازه...