طبق رسم مرسوم ملت پشت در مترصد گشایش در بودن که هجوم بیارن... با باز شدن خودشو انداخت تو مترو، صندلی خالی رو دید زد و جهید سمتش. دید که نگاهم به کفشای زوار در رفته و پاره پارشه. سریعا ظرف غذاشو گذاشت جلوی کفشاش. بهم نگاه کرد و لبخند زد. حس کردم داره بهم با لبخند باج میده... حس حقارت کردم در مقابلش که گاهی چقد بخیلم برای لبخند زدن.
به دلم نشست.
با خوندنش حس کردم گاهی چقدر بخیلیم تو ابراز رضایت از چیزهایی که لبخند به لبمون میشونه! :)
خیلی فک کردم امانمیدونم چی بگم!
تو دنیای فراموشی ها وو بی مهریا شاید خاص ترین کار لبخند زدن و مهربوون بودن باشه!!!
روزمرگی روزمرگی میاره
موافقم باهات دوست عزیز