-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دی 1392 21:47
حجم ارتباطاتم یه مدته زیادی زیاد شده. حس خوبی ندارم به این قضیه. بنابراین روابط جدید بلوک خواهد شد، دوستان کم اثر و پر دردسر حذف و دوستان قدیمی دوباره میان رو رادار ما... دلم تنگه برا دوتا رفیق بی غل وغش قدیمی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دی 1392 21:44
بعضیا قدر داشته هاشون که نمیدونن هیچ با گند زدن بهش اعصاب منو نوعی رو بهم میریزن. نمونش مهدی مدرس. آخه بشر حیف صدات نیست میری با شاهین S2...
-
دریا دریا آرامشی...
جمعه 6 دی 1392 10:49
حس نازنین بودنت خواستنی تر از اولین باران بهاری است. جان میدهی بیابان ملول خسته روحم را... بودنت همیشگی باد! پنج روز تا تولد خواهر مهربانم
-
مهر مجسمی تو...
پنجشنبه 5 دی 1392 08:11
تو ملکه مهربانی هستی در اقلیم وجودم. نعمت حضورت را پاس گفتن مستطیع نیستم... 6 روز مانده تا تولد خواهر نازنینم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذر 1392 11:44
من از روزای خیس بدم میومد. نمیدونم چرا. حالا که یه کفش ضد آب خریدم دیگه بدم نمیاد!!!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذر 1392 11:29
یعنی من به شدت به مفهوم بلند این جمله رسیدم و عمیقا در آغوش کشیدمش خوبی که از حد بگذرد نادان انقد رودار میشه که خونش حلال میشه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذر 1392 11:27
این فردوسی پور سیاس ترین آدمیه که دیدم. خوب بلده کی چی بگه. اگه بعضیا خرده نمیگرفتن که الگوی ما ائمه هستن قطعا میگفتم دوس داشتم تو نطق! مرید این بشر باشم. شهید اون لحظم که گفت لباس خانم خیلی منشوریه خخخخخخخخخ
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذر 1392 11:24
هیچ آرزویی ندارم هیچ رویایی هم... فقط روزا رو ورق میزنم که تموم شن . نه که نا امید باشم. اتفاقا با امید ورق میزنم.آیا من به پوچی رسیدم؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آبان 1392 23:05
گاهی که نوشته های این وبلاگو مرور میکنم کلا به نظرم جدید میان. باخودم میگم اینارو من نوشتم؟؟؟ باید یادم باشه مسئولیت چه متونی بامنه. شاید بهتر باشه خودمو بیمه مسئولیت کنم!!!
-
در مترو 7
جمعه 17 آبان 1392 23:00
خسته بودم، بهتر بگم له بودم جویده شده روز پر مشغله، آویزون میله مترو بودم و چشامو به زور باز نگه میداشتم. داشتم تو ذهنم مرور میکردم که چه کاری کنم که حوصلمو رفرش کنه. دیدار با یه دوست؟ نع. خوردن یه خوراکی دلخواه؟ نع. قلیون با نازنین؟!!! نننننع. بی خیال فکر و خیال شدم و خسته شدم از خستگیه خودم. چشم بی رمقمو چرخوندم که...
-
التماس دعا
جمعه 17 آبان 1392 13:08
دلم تنگ شده بود... تسلیت باد این ایام. خدایی خوبه آدم آداب عزاداری رو مراعات کنه. چرا ملت فک میکنن عزاداری فقط به ضرب و سینه و شورشه؟؟؟ پای منبر واعظ خالی و پای های هوی مداح ملت جون میدن... شور و شعور توأمان باید.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مهر 1392 17:21
آبجی کوچیکه کاندید شورای مدرسه شده تراکتای تبلیغاتیشم دس سازه. جیگرشو!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مهر 1392 22:02
خانم نه چندان محترمی که خودت مبهوت ویترینا میشی و بچتو ول میکنی تو پیاده رو... جون مادرت یا نزا یا حالا که زاییدی جمش کن. پ ن: دختر کوچولوی کنجکاو که تازه راه افتاده رفت سمت پله برقی. افتاد و ناخن دستش بلند شد... مادرش میزد تو سر خودش.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مهر 1392 22:00
رفیق حالش خراب بود، شد ضد حال. بدتر از اون عجز تو تغییره فازشه... رفتیم چرخیدیم خنکی زدیم نماز و زیارت پشت بندش جیگر و دنبه و بال و ... ای بابا آخرشم بازم چشای خیسه رفیق!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهر 1392 12:38
آبجی کوچیکه از تعطیل نشدن امروز مثه سیر و سرکه میجوشید و حرص میخورد، غر غر کنان کیفشو برداشت و رفت مدرسه... شاید اگه بدونه این روزای شکلاتی دیگه تکرار نمیشن رغبت بیشتری میداشت
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهر 1392 12:34
بعضی نوشته ها انقدر به مطلوب ذهنت نزدیکن که حین خوندنشون انگار دارن مثه سیب سرخی که دوار پوست کنده میشه و سفیدیش عیان میشه ذهنم تورو هم پوست و عریان میکنه
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهر 1392 12:09
کلا این امت، امت انقلابی ای! هستن. شیمد آن یو اگه فک کنی خانما جز برای تحقیر استکبار مخصوصا نتانیاهو ساپورت میپوشن که دیگه نگه ملت نمیتونن شلوار جین بپوشن. مراحل بدیه تو دهنی میشه ساپورت پلنگی و انشالا ساپورت رنگ پا!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مهر 1392 13:43
چن روز اخیر عوامل متعددی هجوم آوردن به سمتم که بدجور دارن آزارم میدن. انگار صبوریم داره به چالش کشیده میشه. به شدت عصبی شدم. جوریکه از خودم تعجب میکنم... خدا عاقبت همه رو بخیر کنه. برای همه دعا کنید دوستان
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مهر 1392 20:31
یه جا خوندم " کاش کسی بیاید که وقت رفتن نرود"
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مهر 1392 20:28
۸۰۰۰ تومن؟؟؟ گرون بود نخریدم! البته میدونم که بعدا میخرمش. "ضد"!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مهر 1392 20:20
من یه مرگم هست اما نمیدونم چمه!
-
بازم مرام نازنین
شنبه 13 مهر 1392 20:18
ضد حال وقتی رو حقوقی که قراره بگیری حساب کنی اما موعد دریافتش عقب بیفته. 3 روزه تمام داراییم 6000 میباشد
-
امتحانش مجانیه
شنبه 13 مهر 1392 20:16
پیشنهاد میکنم به هیچ وجه من الوجوه با بچه های خیابوونی ارتباط برقرار نکید. چون احتمالا آخرش فحش هایی میخورید که تمام اب بدنتونو یهو پس میدین
-
حریف ما نمیشه
شنبه 13 مهر 1392 20:14
چرا بعضیا که ادعای مدیریتشون میشه فک میکنن هر چیز لعنتی رو باید تذکر بدن؟؟؟ سرپرست محترم در نخستین روز کاری خطاب به ما: لطفا گوشیاتون سایلنت باشه، از تماسای غیر ضروری پرهیز کنید و اولویت با کار باشه. منم خیلی ریلکس در رو بستم تا ما و آقای مدیر تنها شیم. به اتفاق بچه های تیم خیلی شیک و مجلسی شستیمش، بعدم عذرخواهی کرد و...
-
رقص وسوسه!!!
جمعه 5 مهر 1392 18:51
مدت مدیدی بود خونه تنها نشده بودم. الان منم و آشپزخونه. همیشه اقدامات تبهکاری (از نگاه حضرت مادر البته) تو آشپزخونه لذت بخش بوده برام. لذت بخش تر از اون پاک کردن آثار جرم جوری که صاحبش نفهمه!
-
مسنجر، فیس بوک و جی تاک
جمعه 5 مهر 1392 18:43
اعتراف میکنم روزگاری چندات دل و دماغ ارتباطات سایبری رو نداشتم، حسب همین همیشه چراغ خاموشم. اما الان به شدت روشنم در حد نور صفحه لپ تاپم زمانی که ملت خوابن و مادر میاد راه به راه میاد گیر میگه نورش اذیت میکنه!!!
-
مبارکش باشه
دوشنبه 1 مهر 1392 18:41
چه ذوقی میکنه. همش نگاهش به کفشاشه، کیف مدرسش براش بزرگی میکنه. نزدیکم که میشه نگاهشو از کفشاش میکنه. سعی میکنه مثه آدم بزرگا سنگین رنگین باشه. نزدیکتر که میشه طاقت نمیاره، شلوارشو جوری بالا میگیره که کفشای طوسی صورتی نویی که معلومه برا بار اوله پا کرده مشخص شه. از کنارم که رد میشه و چند قدمی دور میشه، برمیگردم و نگاش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 شهریور 1392 21:49
فک نمیکردم نقش من تو خونه به عنوان مشاور خرید انقدر پررنگ باشه. طی سه روز چیزی حدود 20 ساعت برای خرید خواهران و برادران گرام وقت گذاشتم. البته نقش من بیشتر در راستای چونه زدن و گرفتن تخفیف رنگ میگیره
-
مادره دیگه!
شنبه 23 شهریور 1392 10:41
دیشب رسیدم خونه.مثه همیشه آبجی کوچیکه اومد به استقبال.... مادر بعده احوالپرسی: پسرم تا سر پایی این دوتا کمد دیواری رو با داداشت ببرین بالا... چشم. بردیم و مردیم. به جرات میگم کالری برای لباس عوض کردن و شام خوردن و از همه مهمتر انقباض یه سری عضلات برای یک عمل خاص نمونده بود برام!!! صب تا سر سفره نشستم حضرت مادر...
-
خوابم میاد
شنبه 23 شهریور 1392 10:35
گذشت دوره ای که باید میگذشت. روزی 13 ساعت کار تو یه محیط خشک و بی روح. سخت بود اما حالا که تموم شده و هنوز دوروز نگذشته از اتمامش دلم برای اون محیط و آدماش تنگ شده. این در حالیه که تا آخرین دقایق حضور تو منطقه برا تموم شدنش و بازگشت به خونه لحظه شماری میکردم. ما آدما عجیبیم جدا!